خیلی سخت بود صدای دختره رو نمیشناختم چند بارزنگ زدم یه خانوم سن و سال دار گوشی و برداشت . قطع کردم خیلی ضایع بود 1 روز زنگ نزدم . فرداش دلم و زدم به دریا بعد از ظهر بود زنگ زدم این بار یه دختر خانومی گوشیو برداشت گفتم نگار خانوم با یه صدای لرزون گفت بله گفتم از طرف امیر حسین تماس میگیرم چند لحظه سکوت کرد و گفت اقا لطفا مزاحم نشید و گوشیو گذاشت . فرداش که پیش امیر بودم حالش خوب نبود گفت چیکار کردی گفتم هنوز شارش رو پیدا نکردم حالش زیاد خوب نبود و نمیتونستم ببینمش فقط اگه میتونست تلفنی صحبت میکردم این چند بار که به نگار زگ میزدم یا مادرش گوشیو بر میداشت یا اگه خودش بر میداشت میگفت اشتباهه . گفتم اگه این همن نگاری باشه که امیر حسین ازش تعرف میکرد باشه تلفن میزنه 3 روز بعد تماس گرفت . خودش و معرفی کرد من براش تعریف کردم که چه بلایی سر امیر حسین اومده اولش باور نمیکرد اما وقتی شاره محک و دادم و زنگ زد و پرسید باور کرد . برام گفت چقدر منتظرش موندم اما خونشون و عوض کردن و من هیچ شمارهای ازش ندشتم اگار خدا میخواست ... زیاد نیتونست حرف بزنه . خیلی اصارش میکردم اما میگفت نمیخوام خاطراتم دوباره زنده بشه میدونستم دلش هنوز باهاشه گذاشتم کر کنه و بدونه اصرار من تصمیم بگیره .
حال امیر حسین زیاد خوب نبود اون روزا فقط میگفت چیشد منم میگفتم درست میشه فکر سلامتیت باش 6 روز بهد نگار زنگ زد بدون سلام گفت کی میتونم باهاش صحبت کنم گفتم بهت خبر میدم . امیر حالش بهتر شده بود بهش گفتم گفتم جریانو باورش نمیشد قرار د فرداش گار ساعت 5 بعداز ظهر زنگ بزنه به گوشیهن تا با امیر صحبت کنه امیر میگفت نمی دونم چه جوری بخولبم گفتم سلش و صبر کردی این چند ساعتم روش فرداش ساعت 5 رفتم محک دیدم مر و تختش نیست گفتن حالش بد شده چند دقیقه بعد دکترش و دیدم گفتم امیر گفت تموم کرد .
ساعت 6 بود . چشای من باز نمیشد انقدر گریه کرده بودم زنگ زده بودن پدر امیر که بیاد بدن بیجون پسرش و تحویل بگیره تافنم زنگ خورد نمیدونستم باید تلفم جواب بدم یا نه نگار بود گفت میتونم با امیر صحبت کنم نتونستم خودم و کنترل کنم زدم زیره گریه گفتم امیر تموم کرد نفهمیدم دیگه نگار چیشد صدای جیغی بود که... قرارشد اون شب پس فردا امیر و خاکش کنن با چه اصراری تقاضا کردم که برم امیر و برای اخرین بار ببینم قبول کردن تونستم نگار و پیدا کنم و باهاش صحبت کنم گفتم اگه میخوای باهاش صحبت کنی یه فرصتی داری رفتم تو سرد خونه بهش زنگ زدم گفتم حالا میتونی باهاش صحبت کنی تلفن رو گذاشتم رو سینش و خودممم زار زار گریه کردم
روزای سختی بود حال و روز خوبی نداشتم . صبح که بیدار میشدم فقط تو خونه راه میرفتم بدون متوجه شدن نگاه اطرافیانم و گذر زمان و دقیقه هایی که هیچ وقت بر نگشتن و تبدیل به خاطره شدن خاطراتی که با تکرارشون... رفتم موسسه محک , مرکزیه برای کودکای سرطانی اونجا با یه پسر سرطانی به نام امیر حسین اشنا شدم , مادرش فوت شده بود پدرش کارگری میکرد تا بتونه گوشه ای از هزینه های پسرش رو به عهده بگیره تو این مدتی که من با امیر حسین اشنا بودم خیلی بهم کمک کرد با اینکه 15 سالش بیشتر نبود اما واقعا به من خیلی چیزا یاد داد مقاومت , دردی تو دل داشتن و خندیدن از ته قلب , مهربونی ( برادرای امیر حسین هیچ وقت به دیدنش نیومده بودن چه میرسه به اینکه کمک مالی بکننش) اما هیچ وقت ازشون بد نمیگفت . دل بزرگی داشت هر وقتی دلم میگرفت میرفتم پیشش نگاهاش لبخنداش چشمکزدناش و امید به روزایی که خودش میدونست اون و به مرگ و ضعیف شدن پیش میبره . اما به من مردونگی و بودن و صداقت رو یاد داد . یه روز بهم گفت علیرضا کمکم میکنی گفتم اره گفت من چند سال پیش با یه دختری اشنا شدم ما 2 سال باهم بودیم به هم قول دادیم هیشه با همیم اما اونا رفتن یه شهره دیگه و منم که مریض شدم و اومدم تهران میتونی کمکم کنی برای اخرین بار ببینمش
دقیق نمی دونم فقط فکر میردم چون بلاهایی که سرش اومده بغض هاش اشکاش دلتنگی هاش خاطرات تلخش لبهایی که خیلی وقت طعم لبخند رو نچشیده بود ....میگفت از پسرا بدم میاد برام از خودش گفت که چه ساده رفت و تنهاش گذاشت سعی کردم ارومش کنم بهش ثابت کنم همه شبیه هم نیستن باید بهم فرصت بدیم باید مانع ارامش هم نباشیم اگه کنار همیم چون همدیگر و دوست داریم چون هر دومون میدونیم رفتن بدون خداحافظی چیه هر دومون معنی شکستن غرور و دروغ گفتن و بی حرمت کردن محبت رو میدونستیم میگفت... . اما من فهمیدم زمان همه چیز رو مشخص میکنه من قول داده بودم پس نباید هیچ حرفی میزدم چون گفته بودم ارامشت رو بهم نمیزنم خوشحالم وقتی اومد هر دومون خسته بودیم اما موقعی رفت یکم دیدش عوض شده بود چون فهمید ارزش چیزیه که اگه خودت برای خودت ارزش قائل نشی دیگران نمیفهمنت فهمید اول خودش بعد دیگرن فهمید خودش و رفت بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه و...