یادداشت های شخصی من از روزگاری که گذشت و میگذره

یادداشت های شخصی من از روزگاری که گذشت و میگذره

یادداشت های شخصی من از روزگاری که گذشت و میگذره

یادداشت های شخصی من از روزگاری که گذشت و میگذره

هر روز صبح

هر روز صبح از خواب بیدار می شویم ■ صبحانه می خوریم و معده را پر و خالی می کنیم از آرزوهای روزهای گذشته و روزهایی که قرار است برسند از راه ■ سلام می کنیم، به اولین ناکامی هایی که لب های مان را ناکام رها کرده اند در بوی گند گندمی های به رنگ خورشید ■ راه می رویم ، بلکه تمام شود راه راه های پیراهن هایی که پوشیده پوسیده اند در حسرت دویدن در گندمزار و هوس های پنهانی و خاطره ی گنگی از بوی بوسه های یک زن ■ راه می رویم، آنقدر که روز کم می آورد و کم کم این چیز دیگری است که دراز می شود توی تخت و درازتر می کند پاهای اش را تا گلیم روز ■ هر شب می خوابیم، کنار دست های روشنی که درازتر شده اند از پاهای کبودمان ■ وقت آن است که دیگر جم نخوریم ■ راه نرویم ■ بخوابیم و دیگر بیدار نشویم ■ صبحانه را فراموش کنیم ■ سلام نکنیم ■ راه نرویم ■ به تاول ها نگاه کنیم و خجالت   بکشیم ■ بخوابیم و بیدار نشویم ■

نمی توانی ان را با خودت ببری

نمی توانی ان را با خودت ببری

برای اینکه تو ان را نیاوردی

تا وقتی در اینجا هستی می توانی از ان استفاده کنی

اما حالا که میخوای بری حق نداری با خودت ببری

افکارم, دلم, دوستداشتنم , امیدم , ارامشم و شاید تمام زندگیم

اینها رو تو راستی با خودت اوردی یا شاید من این بار هم دارم اشتباه میکنم یا شاید هم  باز ...

اما شاید بتوانی کمی نور بتابانی   اما    نمی توانی یک روز افتابی خلق کنی




حاصل

حاصل عشق مترسک به کلاغ ...مرگ یک مزرعه بود



این جمله واقعا برام جالب بود اما واقعا کی کلاغ کی مترسک کی مزرعست که به خاطر هیچ با همه چیز فنا شد