این روزها بیش از پیش , تغییراتی که به واسطه اتفاق هایی که در اطرافم داره می افته , ارزش هایی که امروز برام بی ارزش شدن , بودن ها و حس هاییکه این روزها فقط خاطراتشان برایم به جا مانده است در خودم به وضوح حس میکنم . و تنها نکته مبهم این روزهایم با این تغییرات روزانه ام حسی ست که هنوز نمیگذارد من از خود دور تر شوم و شاید تنها امید برای... . خیلی چیزهای فراموش شده در خود را دوباره نو کردم تا باز امیدی در من زنده شود که روزی به خود بر میگردم .
دیگه نمی خوام برات گریه کنم فقط برای دلتنگی هام گاهی ! دلم برات تنگ شده !
هنوز گیجم. چه روزهایی که ارزوهایم را در کنار با تو بودن معنا میکردم . تو از نخواستن هایت حرف میزدی و من در فکر خواستن های تو . و چه زود زمان راه من , خسته گیهایت, ارزوهای ناتمام را روشن کرد و مرا به تاریکی هزاران سوال بی جواب . و کار هروزم شده است تکرار ماجرایی کوتاه , تکراری که بگویند اسمش خیانت است یا... و زیر لب تکرار میکنم یعنی من خیانت کردم . پاهایم توان ادامه راه را ندارن تمام امیدم این روز ها به ارزوهایم است شاید انها بتوانند مرا یاری دهند . گیجم. اما تو مرا گیج تر کردی . دیگر نمیخوام کسی به من انگ خیانت بزند.