زن: خانوم ا.س من افسردگی دارم . باید چیکارکنم
خانوم ا.س : نه شما افسرده نیستید
زن:نه بخدا من افسرده ام
واسش شروع کرد به توضیح دادن . اینکه ادمی که افسرده هست خودش نمی دونه مشکلش چیه . مثل یه ادم دیوونه میمونه که فکر میکنه خودش هیچ مشکلی نداره و بقیه ادما مشکل دارن .
زن یکم اروم شد . شروع کرد به حرف زدن اخه میدونی....
بعضی وقت ها ما تضاهر به یه کاری یا احساسی میکنیم .
همیشه نوشتن ارومم میکنه . چون حرفهایی که نمی تونم به زبون بیارم رو فقط تونستم بنویسم . این چند وقت اتفاقای زیادی افتاده . سعی میکنم تو پست بعدی شروع به نوشتنشون کنم . اما این مدت واقعا موندم وقتی خودم میدونم اصلا این راهی که توش پا گذاشتم نتنها من رو به ارزوهام نمیرسونه ,بلکه به مشکلاتم اضافه میکنه اما بازم ادامه میدم . شاید این بار هم فکر میکنم معجزه ای تو راهه .
یه مشاور داشتم به نام الهام فکر میکنم 28 سالش بود . بعضی روزا که واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم الهام فرشته نجاتم بود . میخوام برم ببینمش.
دیشب داشتم با صبا صحبت میکردم . گفت علیرضا تو هم یکی از دوستامی بعضی وقتها میتونی تو بهم کمک کنی بعضی وقتها همخونم بعضی وقتها بقیه دوستام . اولش سکوت کردم اما چند لحظه بعد بهش گفتم اما برای من , فقط تو بودی و تنهاییام . و همین بود که به من همیشه میگفتی من اونجوری که تو منو دوست داری دوست ندارم .
بعد از اینکه صحبتم تموم شد . پسر عمم که 18 سالشه بهم گفت خوشبحالت که یکی داری که حالت رو میپرسه . بهش یه لبخند زدم و به فکر فرو رفتم . امیر نمیدونست من تو این مدت چی کشیدم . کاشکی دشب میتونستم بگم من دیگه نمیخوام دوست باشم . میخوام زندگیمو کنم کنار خانوادم کنار اراشم کنار ارزوهام اما بازم هیچ چیزی بهش نگفتم . مواظب خودت باش ...