می تونم ازت خواهش کنم دیگه تمومش کنی . . .
من داشتم عادت میکردم . داشتم با خودم کنار میومدم . داشتم برای یکبارم که شده نگم نمیدونم. خسته بودم خسته تر شدم . بازم پیش احساسم و تو کم اوردم . من فراموشت کرده بودم
هر دفعه تو گوشم زمزمه میکنی اجازه میدی با احساساتت بازی کنم .....؟
بازی دیگه تموم شد چون احساسی دیگه نمونده .
سکوت میکنه . نه اینکه حرفی نداشته باشه , نه نمی دونه از کجا شروع کنه . میگه خستم . از لحن صداش و چهرش میشه فهمید این روزا اصلا حال و روز خوبی نداره . شروع میکنه به حرف زدن. نه انگار که خسته ای . میخواد کمک کنه میخواد .. اما نمی دونه فقط سکوت میتونه ارومم کنه . باز صورتش خیس میشه. تو از اولشم منو دوست نداشتی . دستش رو از دستم جدا میکنه . صداش میلرزه . این صدا برام بیگانه نیست . هنوز نرفته . تلفنت زنگ میخوره . به فکر فرو میری اگه تو اون روز بودی اگه حرفی از رفتن نمیزدی اگه حرف از 2تا دوست معمولی نمیزدی اگه حست رو میگفتی . تلفن رو قطع میکنی . اسمش رو چند بار صدا میکنی . انگار اونم همین رو میخواست . انگار منتظر شنیدنش بود . چشاش پر اشکه .میخنده . تو هم باید یادت بره گذشتت خستگیات سردیت بی حوصلگیت و