-
چند وقتیه...
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1388 19:28
چند وقتیه زندگیم یه شرایط ثابتی رو داره طی میکنه . این ارامش رو دوست دارم . قرار شد بعد از ماه رمضون بریم مسافرت . این چند وقت تصمیمهایی که تو خونه گرفته میشه بسیار سریع انجام میشه . امیر هم واسه 15ام میاد . از کلاس زبانم هم خبری نیست , سعی میکنم خونه خودم بخونم . هر روز صبح میرم سر ساختمون تا ساعت 4 . دیگه لهجه منم...
-
برگشت
پنجشنبه 22 مردادماه سال 1388 09:00
اتفاق جالبیه بعضی وقتها میری و وقتی اس ام اس میدم و جوابی نمی دی میگی مگه بیکارم وقتی صحبت از دوست داشتن شد گفتی فقط یه دوست معمولی . من خودم رو عادت دادم . نشتم و سعی کردم تو نوشته هام از تو حرفی نزنم اما حرف اون روزهایت را باور کنم یا تنها بودن این روزهای تو یا شایدم هردو انها . چند شب پیش اس ام اس دادی و گفتی من...
-
بهرام
شنبه 17 مردادماه سال 1388 15:19
بهرام داداش سلام هنوز 2 ساعت نشده که از پیشت اومدم . شرمنده که اینهمه گریه کردم شرمنده که الان اومدم خونه . دیدی جمعیت امروز رو همشون واسه وداع با تو اومده بودن . چرا هیچ وقت من ناراحتی تورو ندیدم یادته دختر تهرانیه 2 سال بود دوسش داشتی , میرفتی خونش اما بهش نمیگفتی داداش دیدی دیر شد . بهرام پاشو بگو علیرضا همه چیز...
-
ببخشید بابت....
دوشنبه 12 مردادماه سال 1388 10:52
سلام اینهارو امروز میگم که هیچ وقت یادم نره چه حالی داشتم ببخشید بابت اینکه بهت گفتم دوست دارم و بهم گفتی به من این احساس رو نداشته باش اینکه بهم گفتی چند روز نیا تا حال و احوالت عوض بشه و من اومدم اینکه گفتی حالا بیا یا من تورو متقاعد میکنم یا تو منو ( دیدم با چشای خودم که چه جوری متقاعدم کردی) اینکه من به خاطر تو...
-
cancel
یکشنبه 11 مردادماه سال 1388 23:12
حالم از خودم و ادمای اطرافم به هم میخوره . دیگه نمی خوام کلاس زبان برم کلاسی که هر شب با رفتنش اعصابم به هم میریزه . ای لعنت به این اخلاق بیخودم که نمیتونم حرفم رو بدون هیچ رو در بایسی بزنم . فردا میرم و میگم دیگه نمی خوام کلاس داشته باشم . دیگه تا کی یه سری چیزها رو ببینم و بگم بخاطره ... بیخیال اما وقتی خودش میخواد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 مردادماه سال 1388 09:18
-
عروسی عروسی و دیگر هیچ
چهارشنبه 31 تیرماه سال 1388 14:37
ترو این خونرو با هم میخوام تو نباشی دل من میگیره فردا عروسیه امیر داداشمه خوبه عروسی هتله و ما هیچ کاری نباید انجام بدیم وگرنه چه اتفاقای عجیبی میافتاد این روزا با بالا رفتن یه ذره مشکلات ظرفیت و طاقت اطرافیانم رو دارم میبینم روزا خوبی نیست چون امیر داره از این خونه میره درسته اختلاف سنیمون زیاده درسته بعضی وقتها عصاب...
-
آرزو
دوشنبه 29 تیرماه سال 1388 09:51
یا به اندازه آرزوهات تلاش کن یا به اندازه تلاشت آرزو داشته با
-
تا حالا شده ؟
یکشنبه 21 تیرماه سال 1388 17:35
تا حالا شده با خودتون روراست نباشید . بخواید سر خودتون رو کلاه بزارید . من این روزا واقعا طعم تلخ این واقعیت رو چشیدم اینکه میرم کلاس اما اصلا بازدهی ندارم جز اینکه روز اول ۷۰ تا کلمه جدید یادگرفتم و این روزا به زور۱۰ تا جز اینکه همش محسن ( یکی از مسئول ای موسسه میاد سر کلاس و حرف میزنه و میخندیم و یعدم کلاس تموم...
-
موبایلم
شنبه 20 تیرماه سال 1388 17:56
امروز اصلا روز خوبی نبود . موبایلم چند روزی بود که یهطرفه شده بود . 110 تومن اومده بود . امروز که از خواب بیدار شدمدیدم قطعه . پول رو گرفتم و رفتم دفتر مخابراتی . واریز کردم و فیشش رو دادم به متصدی ا تلفنم رو وصل کنه وای خانومه گفت به غیر از این شما میان دوره دارید ( میان دوه چیست : اگر در عرض 1 اه و نیم پول موبایل...
-
...
پنجشنبه 18 تیرماه سال 1388 13:02
سرم درد میکنه امروز اصلا درس نخوندم حوصله کلاس رو ندارم پیش خودم فکر میکنم بنده خدا عادله معلم زبانم چه گناهی کرده که بد اخلاقی های منرو تحمل کنه . امروز پسر ,عمم هم به دنیا اومد . و دقیقا 2 هفته دیگه عروسیه امیر ه و فرداش هم امیر بعد ار 31 سال از این خوه میره نباید حس خوبی باشه اما هیچ کاریش نمیشه کرد
-
امروز
دوشنبه 15 تیرماه سال 1388 12:38
امروز اصلا حال و حوصله ندارم . طوری که حتی با عادله معلم زبانم هم سرسنگین بودم البته خودشم سرحال نبود . دیشب اسکیت تو خیابون بد نبود خدارو شکر اتفاقی هم نیفتاد . بعضی وقتا نمیدونم چرا انقدر دلم میگیره . امیر هم امروز رفت مشهد دیگه کم کم باید خودمون برای عروسیش اماده کنیم . اصلا حوصله عروسیرو هم ندارم . داشتم فکر...
-
این چند روز
یکشنبه 14 تیرماه سال 1388 17:36
یکم خسته ام شاید علتش رفتن به این همه کلاس باشه . کلاس زبانم خوب پیش میره باید خیلی از این بیشتر تلاش کنم چون باید تا 5 ماهه دیگه مسلط حرف بزنم باید ثابت کنم من به قولم عمل کردم حالا نوبت شماست که به قول خودتون عمل کنید . بعضی وقتها از رفتن خسته میشم اما من باید برم . دلم یه مسافرت 3 روزه شمال میخواد یه جا خاوت و دنج...
-
هنر کنار کشیدن
دوشنبه 1 تیرماه سال 1388 12:47
گاهی وقت ها باید با خودمون روراست باشیم تا بتونیم راحت تر با مشکلاتیی که برامون پیش میاد کناربیایم باید یادبگیریم چه زمانایی کناربکشیم و .... هیچ کس از شکست و تسلیم شدن خوشش نمیاد و همیشه داریم با مشکلاتمون کلنجار میریم اما بخدا بعضی وقتها پیروزی در کار نیست و الان باید بفهمیم باید بی اعتنا باشیم و با حفظ غرور و...
-
بزرگترین دغدغه
یکشنبه 31 خردادماه سال 1388 00:21
بزرگترین دغدغه ما چیه? اینده , امروز , فردا , زندگی
-
اشک سکوت بغض و دیگر هیچ ۲
سهشنبه 26 خردادماه سال 1388 23:00
خیلی سخت بود صدای دختره رو نمیشناختم چند بارزنگ زدم یه خانوم سن و سال دار گوشی و برداشت . قطع کردم خیلی ضایع بود 1 روز زنگ نزدم . فرداش دلم و زدم به دریا بعد از ظهر بود زنگ زدم این بار یه دختر خانومی گوشیو برداشت گفتم نگار خانوم با یه صدای لرزون گفت بله گفتم از طرف امیر حسین تماس میگیرم چند لحظه سکوت کرد و گفت اقا...
-
اشک سکوت بغض و دیگر هیچ 1
جمعه 22 خردادماه سال 1388 18:36
روزای سختی بود حال و روز خوبی نداشتم . صبح که بیدار میشدم فقط تو خونه راه میرفتم بدون متوجه شدن نگاه اطرافیانم و گذر زمان و دقیقه هایی که هیچ وقت بر نگشتن و تبدیل به خاطره شدن خاطراتی که با تکرارشون... رفتم موسسه محک , مرکزیه برای کودکای سرطانی اونجا با یه پسر سرطانی به نام امیر حسین اشنا شدم , مادرش فوت شده بود پدرش...
-
حس مشترک
پنجشنبه 21 خردادماه سال 1388 11:20
دقیق نمی دونم فقط فکر میردم چون بلاهایی که سرش اومده بغض هاش اشکاش دلتنگی هاش خاطرات تلخش لبهایی که خیلی وقت طعم لبخند رو نچشیده بود ....میگفت از پسرا بدم میاد برام از خودش گفت که چه ساده رفت و تنهاش گذاشت سعی کردم ارومش کنم بهش ثابت کنم همه شبیه هم نیستن باید بهم فرصت بدیم باید مانع ارامش هم نباشیم اگه کنار همیم چون...
-
چراغ قرمز
چهارشنبه 20 خردادماه سال 1388 12:36
پشت چراغ قرمز بودم بدون توجه به این شلوغی ها شیشه ماشین و میدم پایین یه دختر بچه 7 ساله که عکس کاندید خودش و گرفته بود و با صورت خندون اسمش و داد میزد رو کرد به من و گفت به کی رای میدی گفتم به هیچ کس گفت مگه خودت و مملکت ت رو دوست نداری ? بازم خندید چراغ سبز شد و همه رفتن و من بازم پشت چراغ قرمز هایی که تو زندگی داشتم...
-
کیانا
سهشنبه 19 خردادماه سال 1388 13:10
چندسال پیش دوستم بنا به شغلی که داشت با یه دختری تو اراک اشنا شد سن و سال دختره کم بود دختر ساده ای بود از یه خانواده سر شناس تک فرزند بود کار پدرش طوری بود که صبح زود میرفت سر کار و اخر شب می اومد پدر بزرگشم حال خوبی نداشت و مادر کیانا بیشتر وقتا بیمارستان بود کیانا واقعا تنها بود طوری که به گفته خودش یه کاسکو داشت و...
-
بعضی وقتها
جمعه 15 خردادماه سال 1388 11:40
خسته ام . بعضی وقتها از دست ادمای اطرافم خسته میشم .از حرف زدناشون از تعارفای بیخود از لبخندای معنا دارشون از پشت سرهم حرف زدناشون از تفریحاشون از... شاید مشکل از من باشه شاید من هم باید کمکم من هم بفهمم که رفتار با ادمها مثل ادم و سایش شده هرچی بهش نزدیک بشی ازت دورتر میشه . انگار چیزه عجیبیه انسان بودن , احترام...
-
بیا لبخند بزنیم
شنبه 9 خردادماه سال 1388 13:39
"بیا لبخند بزنیم بدون انتظار پاسخی از دنیا و بدان روزی آنقدر شرمنده می شود که به جای پاسخ لبخند به تمام سازهایمان می رقصد . بیا لبخند بزنیم"
-
هر روز صبح
سهشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1388 12:20
هر روز صبح از خواب بیدار می شویم ■ صبحانه می خوریم و معده را پر و خالی می کنیم از آرزوهای روزهای گذشته و روزهایی که قرار است برسند از راه ■ سلام می کنیم، به اولین ناکامی هایی که لب های مان را ناکام رها کرده اند در بوی گند گندمی های به رنگ خورشید ■ راه می رویم ، بلکه تمام شود راه راه های پیراهن هایی که پوشیده پوسیده...
-
نمی توانی ان را با خودت ببری
چهارشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1388 13:25
نمی توانی ان را با خودت ببری برای اینکه تو ان را نیاوردی تا وقتی در اینجا هستی می توانی از ان استفاده کنی اما حالا که میخوای بری حق نداری با خودت ببری افکارم, دلم, دوستداشتنم , امیدم , ارامشم و شاید تمام زندگیم اینها رو تو راستی با خودت اوردی یا شاید من این بار هم دارم اشتباه میکنم یا شاید هم باز ... اما شاید بتوانی...
-
حاصل
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1388 21:17
حاصل عشق مترسک به کلاغ ...مرگ یک مزرعه بود این جمله واقعا برام جالب بود اما واقعا کی کلاغ کی مترسک کی مزرعست که به خاطر هیچ با همه چیز فنا شد
-
امیر
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1388 15:01
من از دار دنیا یه دوست دارم که اسمش امیر الان تقریبا 8 سالی هست مثل برادر من اما چون تک پسره پدر مادرش با این سنو سالش هنوز دلواپسشن امیر یه دوست داره که اسمش اذین این 2 تا 2,3 سالی هست که باهم هستن پدر مادر دختره جریان میدونن اما مادر پدر امیر خیر امیر چند روز پیش زنگ زد که اذین بادوستاش میخواد بره نمایشگاه کتاب تو...
-
کودکی
شنبه 12 اردیبهشتماه سال 1388 14:05
در دوران کودکی یقین داشتیم که هر روز تازه,خوشحالی بیشتری به همراه دارد, همه چیز برایمان سرور انگیز بود , گلها,حیوانات,بزرگسالان دوستداشتنی, اموختنی,از همه چیز استقبال میکردیم و بر شادی خود می افزودیم, متحیرم که چه چیزی سبب گردیدکه بعدها این شادی جای خود را به بدبینی دروغ رفتن بغض نه گفتن و خیلی چیزها داد یعنی مقصر کیه...
-
خوشبخت
جمعه 11 اردیبهشتماه سال 1388 12:56
خوشبخت کسی است که راه قدردانی از خدمت دیگران را بلد است و شادی دیگران را به قدر شادی خود حس میکند شادی بهانه ای برای زندگیست تمام لحظه هایت سرشار از این بهانه
-
حقیقت
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1388 11:40
حقیقت .شاید خیلی وقتا ازش میترسیم ازش فرار میکنیم به خودمون دروغ میگیم می خوایم بگیم نه نشده نرفته میشه اما یزره فکر کن , پشت سرت نگاه کن به دلت رجوع کن به اطرافت به کساییکه با تو بودن به حرف هایی که به تو زدن حقایق شاید بعضی وقتها خیلی تلخند و از اون تلختر پیرفتن اونهاست اما همیشه روراست بودن و پذیرفتن بعضی چیزا باعث...
-
اولین قدم
چهارشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1388 13:40
چند وقت بود میخواستم برم اسایشگاه سالمندان اونجا رو ببینم ببینم چه کارایی از دست من بر میاد تا منم بعضی روزا برم اونجا کمک کنم دیروز بعد از ظهر ساعت 7 رفتم اما چون کسی نبود که به سوالای من جواب بده امروز رفتم خانم رضوانی مدیر اونجا برام تو ضیح داد که من میتونم چه کارایی اونجا انجام بدم قرار شد از شنبه چند روز برم...