بازم یعنی با این جمله شروع کنم که خسته ام و جوابی یشنوم که تو کی سرحالی? اومدی بعد از این همه انتظار با یه عالمه خستگی با کلی گم کردن خودت با کلی سوال بی جواب اما انقدر از امدنت شادمان بودم که فراموش کردم روزی که تو خود بودی با جوابی بنام نمیتونم به استقبالم امدی گفتی می خواهی بیایم و خودم نباشم من در باورم با تو زندگی کردم و چه شیرین بود . گذشتم حتی از خودم چون ارامشم را در لبخندت جست و جو میکردم . اما من ندانسته دنیای خود ان همه انتظار ان همه تنهایی بخاطر تو را شکستم و تو به من با زبان بی زبانی انگ خیانت زدی و من مبهوت از همه چیز همه را دور کردم تا جای خالیت را بیشتر حس کنم تا بدانم بیش از پیش تا شاید دیگر دیداری دوباره نباشد شاید سهم تو برای من همان رویا های شیرین با تو باشد و سهم تو برای دیگری . دیگری من نیستم و هیچ وقت نبودم و نیستم . و شاید زمان همه چیز را روشن کرد . میخواهم ....
تاریک مثل فردا
گاهی تصمیم میگیرم از این تاریکی بیام بیرون...اما یادم می افته که فقط توی این تاریکی رویاها پر رنگ ترن....وقتی چشماتو باز کنی روشنایی میاد و بعد حقیقت...و دیگه خبری از رویا نیست.........
پس بذار چشمات به تاریکی عادت کنه...
قبول حقیقت سخته! خیلی سخت