یادداشت های شخصی من از روزگاری که گذشت و میگذره

یادداشت های شخصی من از روزگاری که گذشت و میگذره

یادداشت های شخصی من از روزگاری که گذشت و میگذره

یادداشت های شخصی من از روزگاری که گذشت و میگذره

حس مشترک

دقیق نمی دونم فقط فکر میردم چون بلاهایی که سرش اومده بغض هاش اشکاش دلتنگی هاش  خاطرات تلخش لبهایی که خیلی وقت طعم لبخند رو نچشیده بود ....میگفت از پسرا بدم میاد برام از خودش گفت که چه ساده رفت و تنهاش گذاشت سعی کردم ارومش کنم بهش ثابت کنم  همه شبیه هم نیستن باید بهم فرصت بدیم باید مانع ارامش هم نباشیم اگه کنار همیم چون همدیگر و دوست داریم چون هر دومون میدونیم رفتن بدون خداحافظی چیه هر دومون معنی شکستن غرور و دروغ گفتن و بی حرمت کردن محبت رو میدونستیم میگفت... . اما من فهمیدم زمان همه چیز رو مشخص میکنه من قول داده بودم  پس نباید هیچ حرفی میزدم  چون گفته بودم ارامشت رو بهم نمیزنم خوشحالم وقتی اومد هر دومون خسته بودیم اما موقعی رفت یکم دیدش عوض شده بود چون فهمید ارزش چیزیه که اگه خودت برای خودت ارزش قائل نشی دیگران نمیفهمنت فهمید اول خودش بعد دیگرن فهمید خودش و رفت بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه و...

چراغ قرمز

پشت چراغ قرمز بودم بدون توجه به این شلوغی ها شیشه ماشین و میدم پایین یه دختر بچه 7 ساله که عکس کاندید خودش و گرفته بود و با صورت خندون اسمش و داد میزد رو کرد به من و گفت به کی رای میدی گفتم به هیچ کس گفت مگه خودت و مملکت ت رو دوست نداری ? بازم خندید چراغ سبز شد و همه رفتن و من بازم پشت چراغ قرمز هایی که تو زندگی داشتم گیر کردم و شاید من هم باید .... هنوز چهره معصومش و حرفش یادم هست . این روزا اصلا حال و روز خوبی ندارم شاید چراغ راهنما زندگی من براش رنگ سبز تعریف نشد ه . شاید هم... باز هم سکوت میکنم و دلخوش به امروزم که فردام رو میسازه

کیانا

چندسال پیش دوستم بنا به شغلی که داشت با یه دختری تو اراک اشنا شد سن و سال دختره کم بود دختر ساده ای بود از یه خانواده سر شناس تک فرزند بود


کار پدرش طوری بود که صبح زود میرفت سر کار و اخر شب می اومد  پدر بزرگشم حال خوبی نداشت و مادر کیانا بیشتر وقتا بیمارستان بود


کیانا واقعا تنها بود طوری که به گفته خودش یه کاسکو داشت و یا با اون صحبت میکرد یا با عروسکاش


 کیانا چون مشکل نخا داشت 4 سال دیگه فلج میشد و اگه هم نمیشد انقدر ضعیف بود که... ضمنا کیانا نمیتونست بچه دار بشه . واقعا دوست من کمکش میکرد ساعتایی که کیانا درد داشت سعی میکرد با صحبتاش ارومش کنه و زمانایی که یه مشکلی با خانوادش پیدا میکرد دلداریش میداد کمکش میکرد و یه کوه بود براش


نمیدونم چیشد که عاشق کیانا شد و رفت اراک دیدش . اما نمیدونم چیشد که بعد از دیدارشون کیانا دیگه گفت من دیگه نمیخوام با کسی باشم میخوام برا خودم زندگی کنم گفت من نمیخام عاشق کسی بشم و کسی عاشق من باشه . واقعا دوستم به هم ریخه بود  چون نمیفهمید چرا کیانا رفت


اون حتی حاضر بود بایه دختر قطع نخائی زندگی کنه . نمیدونچی شد که دوست من ظرف 5 ماه به بیماری کیانا دچار شد که حتی الان نمیتونه راه بره . نمیدونم چی شد چرا اینجوری شد فقط یاد حرف دکتر شریعتی می اوفتم : در سال های دبیرستان از بقل دستیم بدم میاومد چون با اون سن کم سیگار میکشید و 2 تا بچه داشت و کچل بود  , چند سال بعد من دوستم رو دیدم در حالی که خودم سیگار میکشیدم بچه داشتم و کجل شده بودم.