دقیق نمی دونم فقط فکر میردم چون بلاهایی که سرش اومده بغض هاش اشکاش دلتنگی هاش خاطرات تلخش لبهایی که خیلی وقت طعم لبخند رو نچشیده بود ....میگفت از پسرا بدم میاد برام از خودش گفت که چه ساده رفت و تنهاش گذاشت سعی کردم ارومش کنم بهش ثابت کنم همه شبیه هم نیستن باید بهم فرصت بدیم باید مانع ارامش هم نباشیم اگه کنار همیم چون همدیگر و دوست داریم چون هر دومون میدونیم رفتن بدون خداحافظی چیه هر دومون معنی شکستن غرور و دروغ گفتن و بی حرمت کردن محبت رو میدونستیم میگفت... . اما من فهمیدم زمان همه چیز رو مشخص میکنه من قول داده بودم پس نباید هیچ حرفی میزدم چون گفته بودم ارامشت رو بهم نمیزنم خوشحالم وقتی اومد هر دومون خسته بودیم اما موقعی رفت یکم دیدش عوض شده بود چون فهمید ارزش چیزیه که اگه خودت برای خودت ارزش قائل نشی دیگران نمیفهمنت فهمید اول خودش بعد دیگرن فهمید خودش و رفت بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه و...
مطالبی که نوشتی خیلی به دل میشینه یکی از نوشته هات من یاد این شعر میندازه
منی که نام شراب از کتاب می شستم
زمانه مرا کاتب دکان می فروش کرد.
از بازیهای روزگار گاه نمی توان سردر آورد .این حس مشترک را بیشتر ما تجربه کردیم همه چیز را به دست تقدیر بسپار
دوست داشتی یه سری ما بزن.بای