هر روز صبح از خواب بیدار می شویم ■ صبحانه می خوریم و معده را پر و خالی می کنیم از آرزوهای روزهای گذشته و روزهایی که قرار است برسند از راه ■ سلام می کنیم، به اولین ناکامی هایی که لب های مان را ناکام رها کرده اند در بوی گند گندمی های به رنگ خورشید ■ راه می رویم ، بلکه تمام شود راه راه های پیراهن هایی که پوشیده پوسیده اند در حسرت دویدن در گندمزار و هوس های پنهانی و خاطره ی گنگی از بوی بوسه های یک زن ■ راه می رویم، آنقدر که روز کم می آورد و کم کم این چیز دیگری است که دراز می شود توی تخت و درازتر می کند پاهای اش را تا گلیم روز ■ هر شب می خوابیم، کنار دست های روشنی که درازتر شده اند از پاهای کبودمان ■ وقت آن است که دیگر جم نخوریم ■ راه نرویم ■ بخوابیم و دیگر بیدار نشویم ■ صبحانه را فراموش کنیم ■ سلام نکنیم ■ راه نرویم ■ به تاول ها نگاه کنیم و خجالت بکشیم ■ بخوابیم و بیدار نشویم ■
من از تکرار متنفرم ...
ازاین نوع "هر" که به کلمات میچسبه هم همینطور ...
:(